کسانی که در زمینه ی اس ام اس فعالیت دارند بهتر است کلمات کلیدی خود را از لیست زیر انتخاب کنند . البته بعضی از عبارات به دلیل مسائل اخلاقی حذف شدند .
پر جستجو ترین عبارات و کلمات مربوط به اس ام اس در یکی دو ماه اخیر :
اس ام اس سر کاری,اس ام اس رایگان از طریق اینترنت,اس ام اس روز,اس ام اس خفن,اس ام اس جدید,اس ام اس باحال,اس ام اس عاشقانه,اس ام اس طنز,جدیدترین اس ام اس,اس ام اس زشت,اس ام اس سرکاری,جک اس ام اس,اس ام اس خنده دار,جوك اس ام اس,اس ام اس فارسی,اس ام اس ترکی,اس ام اس خنده,اس ام اس توپ,اس ام اس جوک,اس ام اس جدید,اس ام اس رشتی,اس ام اس عشقولانه,اس ام اس جالب,sms اس ام اس,ارسال اس ام اس,سایت اس ام اس,اس ام اس قشنگ,عکس اس ام اس,اس ام اس کوتاه,اس ام اس شعر,اس ام اس زیبا,اس ام اس رایگان,اس ام اس ها,فقط اس ام اس,اس ام اس قزوینی,اس ام اس های جدید,اس ام اس فارسی,جک و اس ام اس,اس ام اس,رسائل اس ام اس,دانلود اس ام اس,اس ام اس های عاشقانه,اس ام اس عشقی,اس ام اس یوزارسیف,اس ام اس موبایل,اس ام اس 18,اس ام اس 88,اس ام اس love,دنیای اس ام اس,اس ام اس احمدی نژاد,اس ام اس با,اس ام اس سیاسی,اس ام اس های,اس ام اس و,اس ام اس سركاری,اس ام اس سال,جدیدترین اس ام اس,اس ام اس های خنده دار,اس ام اس شب یلدا,جدیدترین اس ام اس ها,اس ام اس عاشقانه جدید,اس ام اس های خفن,جدید ترین اس ام اس,اس ام اس های باحال,اس ام اس های روز,جدید ترین اس ام اس,اس ام اس های جدید,اس ام اس های,اس ام اس ضد حال,اس ام اس با حال,جوك و اس ام اس,جوک و اس ام اس,جك و اس ام اس,اس ام اس انگلیسی,فرستادن اس ام اس,جوک و اس ام اس جدید,اس ام اس دوستانه,اس ام اس شب,ارسال اس ام اس رایگان,اس ام اس تصویری,زنگ اس ام اس,جدیدترین اس ام اس های عاشقانه,اس ام اس عید قربان,اس ام اس ولنتاین,اس ام اس ماه,اس ام اس مخصوص,بهترین اس ام اس,اس ام اس عاشقونه,اس ام اس عارفانه,قشنگترین اس ام اس,اس ام اس شب یلدا,اس ام اس ولنتاین,اس ام اس عید غدیر,اس ام اس شب چله,اس ام اس والنتاین,اس ام اس های عاشقانه,اس ام اس سال نو,اس ام اس تبریک,اس ام اس رایگان,اس ام اس تبریک سال,اس ام اس های زیبا,اس ام اس محرم,اس ام اس تبریک سال نو,اس ام اس فلسفی,اس ام اس انتخاباتی,اس ام اس عید نوروز,اس ام اس تولد,اس ام اس انتخابات,اس ام اس نوروزی,اس ام اس احمدی,اس ام اس تبریک تولد,اس ام اس همراه اول,اس ام اس مجانا,اس ام اس مجانی,کتاب اس ام اس,اس ام اس ایرانسل,اس ام اس عید,آهنگ اس ام اس,اس ام اس مجانی,بانک اس ام اس,اس ام اس نوروز,اس ام اس دل,ارسال اس ام اس رایگان,ارسال اس ام اس مجانی,فرستادن اس ام اس رایگان,نرم افزار ارسال اس ام اس,اس ام اس با کامپیوتر,برنامه اس ام اس,اس ام اس از اینترنت,اس ام اس رایگان همراه اول,ارسال اس ام اس از اینترنت,اس ام اس ماه محرم,اس ام اس بی ادبی,اس ام اس بی تربیتی,اس ام اس رایگان با اینترنت,اس ام اس تبریک عید قربان,ارسال اس ام اس از طریق اینترنت,اس ام اس از طریق اینترنت,کد اس ام اس رایگان,جک واس ام اس,جوک واس ام اس,اس ام اسی,sms جک,sms عاشقانه,sms جوک,sms خنده دار,sms جدید,sms asheghane,sms جدید,3jokes,ااس ام اس,س ام اس,ا س ام اس,sms farsi,sms تولد,sms to iran
این عبارات در یکی دو ماه اخیر بیشتر از هر عبارت دیگری در رابطه با موضوع دانلود جستجو شده اند . شما می توانید از عبارات زیر به عنوان کلمات کلیدی برای جذب بازدید کننده استفاده کنید .
پر جستجو ترین عبارات و کلمات مربوط به دانلود در یکی دو ماه اخیر :
عروسک
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: "عمه جان..." اما زن با بی حوصلگی جواب داد: "جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!"
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: "عروسک را برای کی می خواهی بخری؟" با بغض گفت: "برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد." پرسیدم: "مگر خواهرت کجاست؟" پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا"
پسر ادامه داد: "من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. "بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: "این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد."
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: "می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!" او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: "فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است "
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: "این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!"
پسر با شادی گفت: "آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!"
بعد رو به من کرد وگفت: "من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟"
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:" بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری."
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: "کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد. دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است."
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: "زن جوان دیشب از دنیا رفت."
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.
پیشینه واژه خالی بندی
نمی دونم شما تا حالا در مورد واژه "خالی بندی" فكر كردین كه ممكنه سابقه دیرینه ای هم واسه خودش داشته باشه؟
این روزها عبارت خالی بندی به معنی دروغ گفتن و لاف زدن رایج شده است اما پیشینه این واژه به دهها سال پیش یعنی زمان سلطنت رضا شاه بر می گردد! نقل می کنند که در زمان رضاشاه به دلیل کمبود اسلحه، بعضی از پاسبانهایی که گشت می دادند فقط غلاف خالی اسلحه یعنی همان جلدی که اسلحه در آن قرار می گیرد را روی کمرشان می بستند و در واقع اسلحه ای در کار نبود. دزدها و شبگردها وقتی متوجه این قضیه شدند برای این كه همدیگر را مطلع كنند به هم می گفتند که طرف "خالی بسته" و منظورشون این بود که فلان پاسبان اسلحه ندارد و غلاف خالی اسلحه را دور کمرش بسته به این معنی كه در واقع برای ترساندن ما بلوف می زند که اسلحه دارد و روی همین اصل بود که واژه خالی بندی رواج پیدا کرد.
راننده اتوبوس
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست.
و روز بعد و روز بعد...
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟
بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره!»
نتیجه اخلاقی:
پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر!
کشیش و مرد مست
کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست. مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی هم از کشیش پرسید: "پدر روحانی! روماتیسم از چی ایجاد می شود؟"
کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت: "روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است."
مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد.
بعد کشیش از او پرسید تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟
مردک گفت من روماتیسم ندارم.
این جا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است!
حرف مفت
وقتی ناصر الدین شاه دستگاه تلگراف را به ایران آورد و در تهران نخستین تلگرافخانه افتتاح شد. مردم به این دستگاه تازه بی اعتماد بودند، برای همین، سلطان صاحبقران اجازه داد که مردم یکی-دو روزی پیام های خود را رایگان به شهر های دیگر بفرستند. وزیر تلگراف استدلال کرده بود که ایرانی ها ضرب المثلی دارند که می گوید "مفت باشد. کوفت باشد". یعنی هر چه که مفت باشد مردم از آن استقبال می کنند. همین طور هم شد. مردم کم کم و با ترس برای فرستادن پیام هایشان راهی تلگرافخانه شدند. دولت وقت، چند روزی را به این منوال گذراند و وقتی که تلگرافخانه جا افتاد و دیگر کسی تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نکرد مخبر الدوله دستور داد بر سردر تلگرافخانه نوشتند:
"از امروز حرف مفت قبول نمی شود."
می گویند "حرف مفت" از آن زمان به زبان فارسی راه پیدا کرد.
قرعه كشی
چاک جواب داد : « ایرادی نداره . همون پولم رو پس بده. »
مزرعهدار گفت : « نمیشه . آخه همه پول رو خرج کردم. »
چاک گفت : « باشه . پس همون الاغ مرده رو بهم بده. »
مزرعهدار گفت :
« میخوای باهاش چی کار کنی؟ »
چاک گفت : « میخوام باهاش قرعهکشی برگزار کنم. »
مزرعهدار گفت : « نمیشه که یه الاغ مرده رو به قرعهکشی گذاشت! »
چاک گفت : « معلومه که میتونم . حالا ببین . فقط به کسی نمیگم که الاغ مرده است. »
یک ماه بعد مزرعهدار چاک رو دید و پرسید: « از اون الاغ مرده چه خبر؟ »
چاک گفت : « به قرعهکشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم و ۸۹۸ دلار سود کردم. »
مزرعهدار پرسید : « هیچ کس هم شکایتی نکرد؟ »
چاک گفت : « فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم
»
بچه شتر
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و زخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ...
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟
كیفیت از نوع ژاپنی
برای آی بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون «مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم. برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را هم ساختیم. امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد.
»
چه چیزی را بیشتر دوست دارید
"پدر کی انگشتهای من در خواهند آمد"آن مرد آنقدر مغموم بود که هچی نتوانست بگوید به سمت اتوبیل برگشت وچندین باربا لگدبه آن زدحیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه می کرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"روز بعد آن مرد خودکشی کرد
ترك موقعیت
قیمت زیبایی
زنجیر عشق
من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه
اصالت
منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده اند یا شاید
هم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند.
پیرمرد مؤدبانه گفت: «ببخشید آقای رییس هست؟ » منشی با بی حوصلگی گفت:«
ایشان تمام روز گرفتارند.» پیر مرد جواب داد : « ما منتظر می مونیم. »
منشی اصلاً توجهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته می
شوند و پی کارشان می روند. اما این طور نشد. بعد از چند ساعت ، منشی خسته
شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند ازاین کار اکراه داشت.
وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : « دو تا دهاتی آمده اند و می خواهند شما
راببینند . شاید اگرچند دقیقه ای آنها را ببینید، بروند.» رییس با اوقات
تلخی آهی کشید و سرتکان داد. نفر اول برترین دانشگاه کشور ارائه دهنده چندین مقاله در همایش های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی ، صاحب چندین
نظریه در مجامع و همایش بین المللی حتماً برای وقتش بیش از دیدن دو دهاتی
برنامه ریزی کرده است. به علاوه اصلا دوست نداشت دو نفر با لباس های
مندرس وارد اتاقش شوند و روی صندلی های چرمی اوریژنال لدر اطاقش بنشینند.
با قیافه ای عبوس و در هم از اطاق بیرون آمد. اما پیر زن و پیر مرد رفته
بودند. بویی آشنا به مشامش خورد. شاید به این دلیل بود که خودش هم در
روستا بزرگ شده بود.رئیس رو به منشی کرد و گفت : نگفتن چیکار دارن . منشی
از اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضایت گفت : نه . از پنجره
نگاهی به بیرون انداخت و به اطاقش برگشت. موقع ناهار رئیس پیام های صوتی
موبایلش را چک کرد : سلام بابا ، می خواستم مادرت رو ببرم دکتر . کیف
پولم رو در ترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمی پول قرض کنیم . منشی
راهمون نداد . وقتی شماره موبایلت هم را هم گرفتم دوباره همون خانم
نگذاشت با هات صحبت کنم و گفت پیغام بذاریم. الان هم داریم برمی گردیم
خونه
غصه
یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود .
ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت چه روز قشنگی ! مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد .
لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگی خوشنود !
جوانمرد
اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت :اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت . مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
کار تیمی
از شانس خوبش، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیک های آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست اتومبیل را از گل بیرون بکشد.
به ناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و به سمت مزرعه مجاور دوید و در زد. کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت می کرد به آرومی اومد دم در.
راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد.
پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد، اما اضافه کرد: "بذار ببینم فردریک چی کار می تونه برات بکنه."
لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون. وقتی راننده شکل و قیافه قاطر رو دید، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه، اما چه می شد کرد، در اون شرایط سخت به امتحانش می ارزید.
با هم به کنار جاده رفتند و کشاورز یک سر طناب را به اتومبیل بست و سر دیگرش را محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطر و سپس با زدن ضربه به پشت قاطر داد زد: "یالا فردریک، هری، تام، پل، فردریک، تام، هری، پل... یالا همگی با هم سعیتون رو بکنین... آهان فقط یک کم دیگه، یه کم دیگه... آفرین! موفق شدین!"
راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه.
با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش پرسید:
"هنوز هم نمی تونم باور کنم که این حیوون پیر موفق شده باشه... هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است، نکنه یه جادویی در کاره؟!"
کشاورز پاسخ داد: "ببین عزیزم، جادویی در کار نیست."
این کار رو کردم تا حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی می کنه، آخه می دونی... قاطر من کوره!
بهشت فروش
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون نارحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
زندانی
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم !.
چشم درد و راهب
ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي كرد كه از درد چشم خواب به چشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.
پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.
به راهب مراجعه مي كند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد مي دهد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.
او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي كند .
همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند. پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد.
بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند.
او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟
مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته."
مرد راهب با تعجب به بيمارش مي گويد بالعكس اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.
براي اين كار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي ، بلكه با تغيير چشم اندازت ميتواني دنيا را به كام خود درآوري.
تغيير دنيا كار احمقانه اي است اما تغيير چشم اندازمان ارزانترين و موثرترين روش ميباشد. آسان بينديش راحت زندگي كن.
کریم
شنیده بودم می گویند کریم کسی است که اگر به اش نگویی هم کرم می کند .
حاجتی داشتم.حاجتم کربلا بود. به همه ی ائمه گفتم جز ...
در حرم حضرت عباس گفتم یا کریم اهل بیت متشکرم .
کتاب مفید
«داداش! یکی دو تا کتاب بهم میدی؟»
نمیدانم کی نصیحتش کرده بود که یک دفعه عاشق کتابخوانی شده بود.
«هر کدوم از کتابا رو که به دردت میخوره بردار».
رفت جلوی کتابخانه من و یکی دو تا کتاب نسبتاً قطور برداشت. اما به سن و سالش نمیخورد. تشکر کرد و رفت بیرون.
میدانستم به دردش نمیخورد و آنها را برمیگرداند. چند دقیقه بعد، بلند شدم و با اشتیاق، دو سه کتاب که به سنش میخورد را جدا کردم و برایش بردم.
توی اتاقش نبود ... دیدم توی آشپزخانه است. کتابها را گذاشته روی صندلی و رفته روی کتابها تا برسد به ظرف شکلات خوری!
قاضی
شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی
"عبید زاکانی"
ایمان کافر
مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد.
ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.
ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد. صاحب رستوران به محکمه شکایت کرد و از ملای مسجد تاوان خسارت خواست.
ملا و مومنان البته چنین ادعایی را نپذیرفتند.
قاضی هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلو صاف کرد و گفت:
نمی دانم چه حکمی بکنم. من هر دو طرف را شنیدم. از یک سو ملا و مومنانی قرار دارند که به تاثیر دعا و ثنا باور ندارند از سوی دیگر مرد می فروشی که به تاثیر دعا باور دارد…
وعده
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!
اعتماد اعتقاد امید
اعتقاد:
اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند.
روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط یک پسربچه با چتر آمده بود،این یعنی اعتقاد.
اعتماد:
اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد،وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید،او میخندد ….. چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت،این یعنی اعتماد.
امید:
هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم.ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید،این یعنی امید.
با اعتقاد،اعتماد و امید زندگی کنید
رفیق نا رفیق
جك و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسكی برند. با همدیگه رخت و خوراك و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جك می كنند و به سوی پیست اسكی راه می افتند .
پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند .
هنگامی كه نزدیكتر می شوند می بینند كه آن خانه در واقع كاخیست بسیار بزرگ و زیبا كه درون كشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است .
زنی بسیار زیبا در را باز می كند. مردان كه محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند كه چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر كنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور كه می بینید من در این كاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است كه من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراكنی را آغاز می كنند .
جك پاسخ داد: نگران نباشید، برای این كه چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در اصطبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار كردن شما راه خود را به طرف پیست اسكی ادامه خواهیم داد.
زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به اصطبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند .
حدود نه ماه بعد جك نامه ای از یك دادگاه دریافت می كند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی كه در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از كمی فشار به حافظه می فهمد كه نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است كه یك شب توفانی به آنها پناه داده بود.
پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی كه در راه پیست اسكی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟
باب پاسخ داد: بله
جك گفت: یادته كه ما در اصطبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟
باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه
جك پرسید: آیا ممكنه شما نیمه شب تصادفی به درون كاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟
باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من...
جك كه حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جك معرفی كرده ای؟؟...تا من .. بهترین دوستت را ..
جك دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد... ، باب كه از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت .. جك... من می تونم توضیح بدم.. ما كله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط... همینجوری خودم رو با اسم تو معرفی كردم , حالا چی شده مگه؟
جك احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلك به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته.
تذکر
پرسید: «بابا! اگه دوستم یه کار بدی بکنه، من چی کار باید بکنم؟» پدر جواب داد: «باید بهش بگی این کار خوبی نیست. این کارو نکن!» پرسید: « اگه روم نشه بهش بگم چی؟» جواب داد: «خب روی یه تیکه کاغذ بنویس بذار توی جیبش».
صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده میشد، در جیب کتش کاغذی پیدا کرد که: «بابا سلام. سیگار کشیدن کار خوبی نیست. لطفاً این کار رو نکن!»
فراموش نكنید
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن
مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن
روز اخر
اخرین روزیه كه تو این شهر لجن از خواب پا میشم و دنبال خورشید میگردم!
اسمون خراشها،اسمون این خراب شده رو گرفتن!
اخرین روزیه كه صورتم رو تو این آب لجن میشورم
ریش كسی رو میزنم كه دیگه نمیشناسمش!
از طبقه ی پایین صدای زرزر بچه میاد
اخرین روزیه كه این صدا رو میشنوم!
من بر میگردم شهر خودمون
اخرین روزیه كه تو این هوای شربی نفس میكشم و از ترافیك ذله میشم!
اخرین روزیه كه دنیا رو خاكستری میبینم!
اخرین روزیه كه قهوم رو وایساده میخورم!
این شهر لعنتی هیچی بهم نداده!
خسته ام!
خسته تر از اونم كه بخوام بازم با این شهر بجنگم!
من برمیگردم شهر خودمون!
اخرین روزیه كه لباس كار روغنیم رو میپوشم
اخرین روزیه كه سر كار ساعت میزنم!
فردا فلنگ رو میبندم و میرم
لم میدم كنار رادیو و تو خیال خودم دختر اوازه خونی كه صداش پخش میشه رو میبوسم!
من اینجا دراز كشیدم خیره موندم به سقف ، از طبقه ی پایین صدای جیغ بلند میشه و نمیدونم كجای رویام غلط از آب در اومده!
این اخرین روزیه كه به برگشتن فكر میكنم!!!!
مامان و خدا
خدا به ما انگشت داده ولی مامان به ما میگه با چنگال غذا بخور!
خدا به ما صدا داده ولی مامان به ما میگه جیغ نزن!
خدا به ما هوس پفك داده ولی مامان میگه شیر و سبزیجات بهتره!
خدا به ما انگشت داده ولی مامان میگه با دستمال دماغت رو تمیز كن!
خدا آب و گل به ما داده ولی مامان میگه گل بازی نكن!
خدا در قابلمه رو به ما داده تا باهاش بازی كنیم ولی مامان میگه ساكت! بابا خوابه!
خدا به ما انگشت داده ولی مامان میگه باید دستكشات رو دستت كنی!
خدا برامون بارون میبارونه ولی مامان میگه خیس نشیا!
خدا به ما انگشت و گچ و ذغال داده ولی مامان میگه برو دستات رو بشور!
من زیاد زرنگ نیستم ولی یه چیز رو خوب میدونم:
یا مامان داره اشتباه میكنه یا خدا ...................
خانه ای از جنس طلا
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود
هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم "
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
خانم ها:مدتی اندیشه و تعمق کنید...
آقایان:از داستان لذت ببرید...
روزیروزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور[1] بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیرو زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکارو عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست بهسؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد. آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد، واگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد. سؤال این بود: زنانواقعاً چه چیزی می خواهند؟
این سؤالیحتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمدبرای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر ازمردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.
آرتور بهسرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزاده ها گرفته تاکشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار... . او با همه صحبت کرد، اماهیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند. بسیاری از مردم از ویخواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال رابداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی بهاخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.
وقتی کهآخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با جادوگر پیرندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از آرتور خواست تابا دستمزدش موافقت کند.
جادوگر پیرمی خواست که با لُرد لنسلوت[2]، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور وسلحشور آن سرزمین ازدواج کند! آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. جادوگرپیر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایشترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد.آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرونپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنینهزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت، از این پیشنهاد باخبر شد و باآرتور صحبت کرد. او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با جان آرتور نیست. ازاین رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سوال را داد. سؤال آرتور اینبود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟
پاسخجادوگر این بود: " آنها می خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند".
همه مردمآن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور بهوی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه، آزادی آرتور را به وی هدیهکرد و لنسلوت و جادوگر پیر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسلنزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد، در روز موعود بادلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که بهعمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود. لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقیافتاده است؟
زن زیباجواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتارکرده بود، از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگرهمان زن وحشتناک و علیل باشد. سپس جادوگر از وی پرسید: " کدامیک را ترجیح میدهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن...؟".
لنسلوت درمخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشدآنوقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب درقصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت راتحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا ویبگذراند.
اگر شما یکمرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید... انتخاب شما کدامیکخواهد بود؟
اگر شما یکزن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بنویسید.
آنچهلنسلوت انتخاب کرد این بود:
لنسلوت نجیبزاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛ از اینرو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهدماند، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشداحترام گذاشته بود.
اکنون فکرمی کنید که نکته اخلاقی این داستان چه بوده است...؟ تا نظر شما چه باشد.
حقیقت آرزو
سال ها پیشپسر یک گاو چران که شغل دوم پدرش تربیت اسب ها بود
به خاطردوری از شهر و نداشتن جایی ثابت برای زندگی قادر به ادامه ی تحصیل نبود ان پدر وپسر هر سال از مزرعه ای به مزرعه ای دیگر می رفتند و بابت رام کردن اسب های سرکشپول می گرفتند و گذران زندگی می کردند
پسر دوستداشت که درس بخواند اما همیشه در رویا هایش عشق عمیق تری به قلبش گرما می بخشید
عشق داشتنمزرعه ای خیلی بزرگ با اصطبل های پر از اسب های قیمتی
پسرک عاشقاسب بود او این عشقش را از پدرش به ارث برده بود
همین عشقباعث شده بود با پدرش همراه شود و در کنار مادرش
در روستایشانکه مدرسه ای برای تحصیل داشت نماند
سال ها ازپی هم گذشت تا اینکه پسر فهمید بدون داشتن سواد و تحصیلات عالیه نمیتواند به رویاهایش جامه ی عمل بپوشاند
پدر اهی دربساط نداشت که پسر به ان دل خوش کند و با دستمزدی که برای تربیت اسب ها میگرفتندهرگز نمیتوانست حتی برای خود چند اسب بخرد چه برسد به مزرعه ای پر از اصطبل
پسرک تصمیمگرفت تا از پدر و مادرش دور شود و برای ادامه ی تحصیل به شهر برود اگر چه دوری ازاسب های سرکشی که پس از مدتی مثل کودکی رام میشدند برایش طاقطت فرسا بود اما پسرکهدف بزرگتری را در سر میپروراند او شب و روز درس میخواند تا جبران سال ها دوری ازمدرسه را بکند تا اینکه بالاخره در کلاس درس مناسب سن خود قرار گرفت او شب ها بهخابگاه میرفت و تا صبح به عشق به تحقق رسیدن ارزو هایش شب را سپری میکرد و روز بعدبا عشق و علاقه دوباره به مدرسه میرفت
در همان ایامکه او تمام امتحانات پایان سالش را با نمرات عالی پشت سر گذاشته بود روز امتحانانشا فرا رسید امتحانی که برای همه ی بچه ها نمره اور است
موضوع انشاراجع به ارزو ها و شغل اینده بود
پسرک مثلهمیشه رویا هایش را روی کاغذ اورد و یک انشای هفت صفحه ای نوشت با تمام توضیحات جزبه جز
او نوشت دراینده ای نچندان دور صاحب مزرعه ای 200 هکتاری میشود با اصطبل هایی پر از اسب
وسط مزرعهاش امارتی 4000 متری میسازد و همان جا اقامت میکند او در صفحه ی پایانی انشایشنقشه ی مزرعه و ساختمان وسط ان و محل اصطبل ها را هم مو به مو مشخص کرد
چند روزبعد که پسر برای دریافت جواب امتحاناتش به مدرسه رفت
با کمالتعجب در کنار نمره ی انشایش خطی قرمز دید که روی ان کلمه ی مردود نوشته شده بودپسر شتابان نزد معلم نگارش رفت و علت این امر را پرسید
معلم به اوگفت که با وضعیت مالی پدر او موقعیت خانواده اش چنین ارزوی بزرگی جز خیال پروری و یک مشت دروغ چیزی نیست
معلم بهپسر گفت که 2 روز به او فرصت میدهد تا یک انشای حقیقی بنویسد یک انشای منطقی که باعقل جور در بیاید
معلم به اوکفت که با این خیال پردازی هایش فقط اینده اش را خراب میکند ان شب پسرک تا صبحنخوابید و به حرف های معلمش فکر میکرد او دلش میخواست با پدرش درد و دل کند پس بهسمت روستایشان روانه شد و در تمام مسیر با خود فکر کرد چه تصمیمی بگیرد
وقتی ماجرارا به پدرش گفت پدر از او خواست تا عاقلانه عمل کند
اگر بهارزویش ایمان دارد به خاطر نمره و دلخوشی معلمش از ان نگذرد و اگر ارزویش برایش بیارزش است به فکر نمره اش باشد
فردای انروز پسر روانه ی شهر شد و همان انشای قبلی را بدون هیچ کم و زیادی تحویل معلمش دادمعلم در کمال تعجب همان انشای قبلی را دید و او را به خاطر لجاجت و کله شقی و خیالپردازی از درس انشا رد کرد تا درس عبرتی برای بقیه ی دانش اموزان شود
سال ها ازان ماجرا گذشت تا اینکه معلم انشای مدرسه گروهی از بچه ها را برای گردش علمی و تفریحیبه مزرعه ای خارج از شهر برد
مزرعه ایبا اصطبل های پر از اسب و امارتی زیبا در وسط ان او در کمال حیرت صاحب مزرعه راشناخت او کسی نبود جز پسر خیال پرداز و لجوج که سال ها پیش شاگرد کلاس او بود و بهخاطر انشای دور از حقیقتش که امروز به حقیقت پیوسته مردود شده بود
معلمشاگردش را در اغوش گرفت و به او گفت
که تمامسال های خدمتش در مدرسه دزد رویا های بچه ها بود
او میگفتکه بچه ها را از نوشتن و داشتن رویا های بزرگ
و بیش ازحد توانشان منع میکرد غافل از اینکه با داشتن عشق واقعی به هر هدف بزرگی حتی ان هاییکه به نظر محال میرسد میتوان رسید او به شاگرد خود افتخار میکرد و خوشحال بود کهاو در این مدت ها اجازه نداده بود کسی رویا هایش را بدزدد.
عروسکچهارم و شاهزاده
روزی عارفپیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول بهتماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصرآورند.
عارف بهحضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوانبیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سهعروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان توهستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزادهبا تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولینعروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگرخارج شد.
سپس دومینعروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومینعروسک را امتحان نمود.
تکه نخ درحالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استادبلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا بهحرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد وسومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سرداده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور اموراتکشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخداد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا بهشاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزادهتکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگراین عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیرپاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسکخارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیمانداستاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کیحرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.
پیله ابریشم
روزیسوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای
بیرونآمدن از سوراخ کوچک پیله راتماشا کرد.
ناگهانتقلای پروانه متوقٿ شدو به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامهدهد.
آن شخصخواست به پروانه کمک کندو با یك قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد. پروانه به راحتی ازپیله خارج شد اما جثهاش ضعیٿ و بالهایش چروکیده بودند.
آن شخص بهتماشای پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود و پروازكند؛ اما نه تنها چنین نشد و برعكس ، پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمین بخزد وهرگز نتوانست پرواز کند .
آن شخصمهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برایپروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیلهبه او امکان
پرواز دهد.
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم. اگرخداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم ؛به اندازه کافی قوی نمیشدیمو هر گز نمی توانستیم پرواز کنیم.
دو راهب ویک دختر زیبا
دو راهبدر مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لبرودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائیکه ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند، منتظر ایستاده بود .
یکی ازراهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او رااز عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .
راهبها بهراهشان ادامه دادند.
اما راهبدومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ” مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یهخانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکسدستورات بود ؟ “
و ادامهداد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ “
راهبی کهخانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد
و جوابداد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو توذهنت حمل میکنی ؟! “
برادر
شخصی بهنام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عیدهنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نوو براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید:" این ماشین مال شماست ، آقا؟"
پل سرش رابه علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".
پسر متعجبشد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون اینكه دلاری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..."
البته پلكاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاشاو هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزهدرآورد:
" ایكاش من هم یك همچو برادری بودم."
پل مات ومبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشینیه گشتی بزنیم؟"
"اوهبله، دوست دارم."
تازه راهافتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت:"آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخندزد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كهتوی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسرگفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید."
پسر ازپله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـزبر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود.
سپس او راروی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاریبابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقتمی تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كههمیشه برات شرح می دم، ببینی."
پل در حالیكه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئیماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائیرهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.
راز زوج خوشبخت در سالگرد ازدواج
روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختیشونو) بفهمن.
سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟
مرد روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم. اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.
سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت : " این بار دومته "و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم.
وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : " چیکار کردی روانی؟دیوونه شدی؟ حیوون بیچاره رو چرا کشتی؟"
همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: " این بار اولته"!
پسر یك شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یك ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:
«برلین فوقالعاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یك مقدار احساس شرم میكنم كه با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی كه تمام دبیرانم با ترن جابجا میشوند.»
مدتی بعد نامهای به این شرح همراه با یك چك یك میلیون دلاری از پدرش برایش رسید:
«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یك ترن بگیر!»